سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که به تو گمان نیک برد با نیکویى در کار گمان وى را راست دار [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :24
بازدید دیروز :22
کل بازدید :162625
تعداد کل یاداشته ها : 165
103/2/10
1:15 ع

پسرا مثل چی هستن ؟
1- مثل رادیو هستن ! هرچی می خوان می گن ولی هرچی بگی نمی شنون !!!!
2- مثل لیمو شیرین میمونن ! اول شیرینن و بعد تلخ می شن !!!!
3- مثل کنتور برقن ! هرازگاهی عقلشون صفر می شه!!!!
(این حرفا رو کی زده خدا می دونه )


  
  

هر وقت دلم برات تنگ میشه میرم پشت آبراه برات گریه می کنم ، پس هر وقت بارون می آد بدون دلم برات تنگ شده .


84/2/25::: 5:22 ع
نظر()
  
  

سر کلاس ریاضی بود که استاد اومد و دو خط تا موازی کشید رو تخته . خط پایینی نگاهی به خط بالایی کرد و تو دلش عاشقش شد ، خط بالایی نگاهی به خط پایینی کرد و تو دلش عاشقش شد . در همین لحظه بود که استاد فریاد زد : " دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسن . "


  
  

... میان خودمان باشد نباید پاى روى حق گذاشت ‌‌،‌ چون گوسبندهاى خر در چمن آنقدر ها هم ناشى نبودند و منافع خودرا میپائیدند ، و از لحاظ مآل اندیشى باج بشغال میدادند تا اگر خدا نخواسته گرگهاى همسایه به گله بزنند ،‌شعال ها زوزه بکشند و گرگها را فرار بدهند . اما بیشتر این شغالها پیزى افندى و پزواى از آب در آمده اند و از بسکه زوزه میکشیدند خواب و خوراک را بگوسبندها حرام کرده بودند . و گاهى هم که عشقشان میکشید با گرگها ساخت و پاخت میکردند و با آنها دنبه میخوردند و با گوسبندها شیون و شین راه میانداختند ،‌ گوسبندها هم دندان روى جگر مى گذاشتند و تک سم خودشان را گاز میگرفتند و میگفتند ؛ " آمدیم تره گرفتیم که قاتق نانمان بشود قاتل جانمان شد !"
الخلاصه ‌‌، درى بتخته خورد و روزى از روزها روباه دم بریده اى که سوداى سیر آفاق و انفس بکله اش زده بود از کشورهاى دور دست با دوربین عکاسى وشیشه ترموس و پالتو بارانى و عینک دور شاخى ،‌ گذارش بسرزمین خر در چمن افتاد . این ور بو کشید و آن ور پوزه زد و بفراست در یافت که زیر کشور خر در چمن پر از گوهر شبچراغ است .‌این مسئله خیلى عجیب است ،‌ زیرا از قراریکه در کتب قدما آمده گوهر شبچراغ رنگ و بو و طعم ندارد . ـ‌ مخلص کلام روباه با خودش گفت : ‌" اگر کلکی سوار بکنم که تا هنوز کسی بو نبرده اینها را از دست گوسبندها در بیاورم ،‌ ‌نانم تو روغن است ! " دم بریده اش را روی کولش گذاشت و سیخگی تا مسقط الرأس خودش دوید و با مقامات نیمه صلاحیتدار انتروییو کرد و بپاداش خدمتش بطور استثنا یک پالان برای روباه درست کردند و مقداری پیزر لایش چپاندند و چند مرغ آبریت کرده لاری وخروس اخته هم عوض نان وروغن باو دادند.
روباه سبیلهاى چربش را تاب داد ـ متأسفانه سابقا اشاره نشده که روباه نر هم سبیل دارد ـ وبکشور خر درچمن برگشت . خوب که وارسی کرد توی سر طویله شغالهایی که باج میگرفتند ‌یک دوالپاد لندهور پیدا کرد که او را مهتر در آخور گذاشته و کثافت از سرو رویش بالا میرفت و دایما فریاد میزد : " من گشنمه ! " او را برد توی پاشوره حوض ‌، سرو صورتش را طهارت گرفت و تروتمیز و نو نوازش کرد برای اینکه او را بجان گوسبندها بیندازد ، اما از آنجا که گوسبندها به کنسرت سمفونیک شغال عادت داشتند ، یکمرتبه او را جا نزد چون ممکن بود رم بکنند . جارچی انداخت وتو هر سوراخ وسنبه را گشتند از توی قبرستان کهنه ای یک کفتار برمامگوزید پیدا کردند که میخواست سری توی سرها بیاورد وداخل گوسبند حساب بشود . از این رو شبهای مهتاب با شغالها دم میگرفت وزوزه میکشید . روباه رفت جلو ‌، هری تو رویش خندید و گفت :‌ " آقای کفتار ! غلام حلقه به گوش من میشی ؟" کفتار جواب داد ، جان دل کفتار ! من اصلا تو حلقه بزرگ شدم ، ما نوکریم . خانه زادیم ،‌ بروی چشم !
کفتار را هفت قلم آرایش کردند و دو تا شاخ گاومیش روی سرش چسباندند . کفتار یک ریش کوسه هم زیر چانه اش گذاشت و شلیته قرمزهم بپاش کرد و آمد در چراگاه گوسبندها ....
ادامه دارد
 


84/2/25::: 10:42 ص
نظر()
  
  

سلام امروز براتون یه داستان از داستانهای صادق هدایت رو تو وب لاگ بنویسم :

تبصره : قبل از شروع از خوانندگان عزیز و محترم معذرت میخواهم که این عنوان بهیچوجه با موضوع این قضیه ربط ندارد. گر چه میتوانستم عناوین دیگری از قبیل :قضیه گورکن یا خر در چمن یا گوهر شب چراغ یا صبح یا دم حجره یا چپ اندر قیچی و یا هزار جور عنوان بی تناسب دیگر انتخاب بکنیم اما از لحاظ ابتکار ادبی مخصوصا این عنوان را مستبدا بطور قلم انداز اختیار کردیم تا باعث حیرت عالمیان شود و ضمنا بدانند که ما مستبد هم هستیم. و حالا به هیچ قیمتی حاضر نیستیم آن را تغییر بدهیم . امید است خوانندگان با ذوق و خوش قریحه عنوان مناسب تری برای این قضیه توی دلشان خیال بکنند و به مصداق کلمه قصار پیران ما که از قدیم فرموده اند : انسان محل نسیان است اینگونه سهل انگاری ها ی مبتکرانه و بیسابقه را بنظر عفو و اغماض بنگرند . حالا از شما گوش گرفتن و از ما نقالی کردن یا حق:
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود یک گله گوسبند بود که از وقتی که تنبان پایش کرده بود و خودش را شناخته بود ـ البته همه میدانند که گوسبند تنبان ندارد اما این گوسبندها چون تحصیلکرده و تربیت شده بودند و تعاریج عند ما غیه انها ترقی کرده بود نه تنها تنبان می پو شیدند بلکه نفری یک لوله هنگ هم که از اختراعات باستانی این سرزمین بود برسم یادگار بدست میگرفتند و گاهی هم از کوری حسود استمنا فکری میکردند بعلاوه عنعنات آنها خیلی تعریفی بود به طوری که کسی جرات نمی کرد بگوید بالای چشمتان ابرو است
باری چه دردسرتان بدهم این گله گوسبند در دامنه کوهی که معلوم نیست به چه مناسبت کشور آنرا خر در چمن مینامیدند زندگی کجدار مریز میکردند و می چریدند و شکر خدا میکردند که آخر عمری از چریدن علف نیفتاده اند.
گوسبندهای ممالک مجاور که گاهی با معشوقه های خود برای ماه عسل باین سرزمین میامدند لوچه پیچک میکردند و به به این گوسبند ها سر کوبت میزدند که ای بندههای خدا چشم و گوشتان را باز کنید از شما حریکت از خدا بریکت اگر به همین بخور و نمیر بسازید کلاهتان پس معرکه میماند و عاقبت شکار گرگ می شوید .
اما گوسبندهای خر در چمن پوز خندی میزدند و فیلسوف مابانه در خواب میگفتند : زمین گرد استمانند گلوله ما خر در چمنی هستیم و پدران ما خردر چمنی بوده اند سام پسر نریمان فرمانروای سیستان و بعضی ولایات دیگر بوده است بالاخره هر هر جه باشد ما یک بابائی هستیم که آمده ایم چهار صبا تو این ملک زندگی بکنیم . سری را درد نمیکند بیخود دستمال نمی بنندند هر که خر است ما پالانیم و هر که در است ما دالانیم. شماها از راه غرض و مرض آمده اید ما را انگولک کنید و از جریدن علف بیندازید اما حسود به مقصود نمیرسد . البته ما اذعان داریم که در کشور باید اصلاحاتی بشود اما این اصلاحات باید به دست بز اخفش انجام بگیرد و کوزه ما را لب سقا خانه بگذارد عجالتا خدا کند که ما از جریدن علف نیفتیم.
گوسبندهای کشورهای آنور دریاهی و صحراها از اینهمه اشعار و معلومات فلسفه آلود تو لب میرفتند و به عقل و فراست آنها غبطه می خوردند . گوسبندهای خر در چمن چریدن علف را جزو برنامه مقدس آفرینش گمان میکردند و پاهایشان را توی یک سم کرده بودند و بیخود و بیجهت بدلشان برات شده بود که بز اخفش نجات دهنده آنهاست...
ادامه دارد


  
  

کارشناسان خبردادند که نوعی از ویروس سابر با نام ‪ Sober.P‬به شدت در حال گسترش است به گونه‌ای که اکنون بر طبق نظر شرکت‌های تولیدکننده آنتی ویروس در اروپا، ‪ ۵‬درصد از تمامی ترافیک پست الکترونیکی را به خود اختصاص داده است.
این در حالی است که به گفته یک شرکت بزرگ تولید محصولات امنیتی، فراتر از ‪ ۷۷‬درصد از میزان کل تمامی ویروس‌های مشاهده شده فعلی را این کرم کامپیوتری به خود اختصاص داده است، و شرایط نیز به گونه‌ای است که این ارقام همچنان در حال ناگوارتر شدن است.
این شرکت امنیتی پیشتر از این مشاهده این ویروس ‪Sober.P‬را در این هفته اعلام نموده بود و نمود آن نیز به این شکل بود که این ویروس با غیر فعال کردن ضد ویروس ‪ Symantec‬بر روی سیستم‌های عامل ویندوز و از کار انداختن دیوار آتش این سیستم عامل شیوع خود را اعلام نموده بود.
شرایط شیوع این ویروس ، از راه پخش یک اسپم بوده است.
کارشناسان شرکت‌های ضد ویروس معتقدند روند رشد این کرم کامپیوتری شتاب بیشتری خواهد یافت.

تهران ، خبرگزاری جمهوری اسلامی ‪17/02/1384‬
علمی. جامعه اطلاعاتی.

 


84/2/20::: 3:53 ع
نظر()
  
  

دوران نامزدی

یکی از اموری که در زندگی مشترک نقش
حساسی دارد، « دوران نامزدی» است . اگر با این دوران ، با ظرافت و ماهرانه برخورد
شود و به وظایف مخصوص آن عمل شود، می تواند در بالندگی و پرباری و استحکام دوران
های بعدی ، تأثیرعمیقی داشته باشد.

سخن عامیانه ای بین مردم هست که می
گوید : « یک روز دوران نامزدی ، بهتر از یک سال دوران بعد از عروسی است !»
این سخن ، هر چند مبالغه آمیز است، اما حقیقت مهمی را بیان می کند ؛ واقعاً دوران
نامزدی از جهاتی مهم تر و شیرین تر و پُر بارتر و لذت بخش تر و سازنده تر از دوران
پس از عروسی است و می توان در این دوران ، شالوده و پایه های زندگی آینده را بنا
نهاد .

منظور ما از « دوران نامزدی » ، فاصله ی بین عقد و عروسی است
. یعنی عقد صورت گرفته باشد و یا اگر طرفین برای عقد دائم آمادگی ندارند و می
خواهند در فرصت و مناسبتی خاص و با برپایی جشن،

عقد
کنند ، می توانند عقد موقت بخوانند تا
زمان عقد دائم فرا رسد . عقد موقت ، قانون و شرایط مخصوصی دارد که باید رعایت شود و
یکی از شرایط آن این است که : حتماً باید با اجازه ی پدر دختر باشد ( مانند عقد
دائم ).

وظایف دختر و
پسر در این دوران

1- افزایش
شناخت نسبت به یکدیگر، برای

تفاهم
بیشتر

هر چند دختر و پسر، در
مرحله ی گزینش ، باید شناخت کافی نسبت به هم پیدا کرده باشند اما علاوه بر آن شناخت
، باید در دوران نامزدی ، آشنایی ملموس تر و محسوس تر و بیشتری از یکدیگر پیدا کنند
و با روحیات و اخلاق و دیدگاه های هم بیشتر آشنا شوند. در حقیقت ، این آشنایی و
شناخت در دوران نامزدی ، تکمیل کننده ی شناخت مرحله ی گزینشی است، آن گاه در پرتو
این آشنایی نزدیک و کامل ، خود را برای تفاهم و سازگاری در زندگی مشترک ، آماده می
کنند. آن شناخت ، برای«انتخاب » بود و این شناخت ، برای «
تفاهم
و سازگاری».

 

2- اصلاح و تربیت

اگر کسی صفت و خصوصیتی را در نامزدش مشاهده کند که
مورد پسندش نباشد و بخواهد آن را برطرف و یا اصلاح کند ، یا صفت و حالتی را در او
ایجاد کند، بهترین دوران برای این « اصلاح و تغییر و تربیت »، دوران نامزدی است.
چون هنوز روابطشان عادی نشده و نسبت به هم احترام و محبت خاصی قائلند . در نتیجه
پذیرششان از همدیگر بیشتر است و زمینه ی تحول و تغییر و اصلاح ، مساعدتر. ( اما
نباید از یاد برد که نمی توان فردی را که سال ها به شیوه و عادت خاصی خو گرفته ،
اساساً و به طور کلی تغییر داد و متحول کرد؛ بنابراین ، منظور اصلاح و تغییر در
اصول بنیادین فرد نیست)


 

3- افزایش محبت

از شرط های اصلی سعادت در زندگی زناشویی
،« محبت » است و زمینه ی آن باید
قبل از عقد

فراهم شده باشد. اما دوران نامزدی ، بهترین فرصت برای افزایش و تحکیم محبت است.
رفتار و گفتار و تمام اعمال نامزدها، در افزایش محبت و یا کاهش آن ، مؤثر است.

بنابراین ، دختر و پسر
باید کاملاً مواظب اعمال خود باشند و از هر عمل پسندیده ای که باعث افزایش محبت می
شود، کوتاهی نکنند و از کارهایی که موجب دلسردی و کاهش محبت می شود، اجتناب کنند.

 

4- بها دادن به احساسات و عواطف یکدیگر

نامزدها باید مواظب عواطف و احساسات یکدیگرباشند و به آن بها و
جواب مناسب دهند. بعضی از نامزدها، به عواطف و احساسات لطیف نامزدشان ، بهای لازم
را نمی دهند و به او «بی اعتنایی» می کنند و خیال می کنند این کارشان باعث عزیزتر
شدنشان می شود! حال آنکه کاملاً برعکس است و چنین رفتاری باعث جریحه دار شدن عواطف
نامزدشان می شود و در نتیجه کینه ی او را به دل می گیرد و ممکن است لطمه های سنگینی
به زندگی شان بزند.

خاطرات دوران نامزدی – معمولاً – تا آخر عمر در ذهن می ماند و
در زندگی آینده تأثیر دارد ( چه خاطرات شیرین و چه تلخ ).

بنابراین ، رفتار نامزدها باید کاملاً حساب شده باشد و از
اعمالی که به غرور و شخصیت یکدیگر لطمه می زند، اجتناب گردد. بی اعتنایی و سرسنگینی
و تکبر در مقابل نامزد، لطمه های سنگینی به عواطف و
شخصیت
او می زند.

متأسفانه فراوان مشاهده می شود که پسران جوان از بی اعتنایی و
سرسنگینی نامزدشان گله و درد دل دارند و – مثلاً – می گویند :« هدیه ای برای نامزدم
گرفتم و با هزار امید و آرزو به دیدارش رفتم ، اما او بی اعتنایی و بی احترامی کرد
و مرا تحویل نگرفت و با دلی شکسته و پر خون از منزلشان بیرون آمدم...»

دختران متدین و با عفت بدانند که این کارها، لازمه ی تدین و
عفت نیست ، بلکه حرام است.

معنا ندارد که دختر، در مقابل نامزدش که به او محرم است و در
حقیقت شوهر اوست ، خود را مخفی کند و به او بی اعتنایی نماید ! بله، این را قبول
داریم که : دختران عفیف و با حیا در اوایل دوران نامزدی ، خجالت می کشند و نمی
توانند با نامزدشان رفتاری خیلی صمیمی و محبت آمیز داشته باشند؛ پسران هم باید
رعایت حال آنان را بکنند؛ اما این حالت و خجالت باید به زودی برطرف گردد و رابطه
شان صمیمی و پر محبت ، و در عین حال همراه با احترام متقابل باشد .

 



5- هدیه دادن

« هدیه » در جلب دل ها و افزایش محبت ها ، نقش عجیبی دارد. بر
نامزدها لازم است که از این نکته ی زیبا و مهم غفلت نکنند.

لازم نیست که هدیه ، گران قیمت باشد، بلکه لازم است زیبا و
مورد علاقه ی طرف باشد و مهمتر آن که : « با ظرافت داده شود!». هدیه دادن ، ظرافت و
سلیقه ی خاصی را می طلبد!

این هم فراموش نشود که : هدیه دادن باید از دو طرف باشد، نه
این که فقط پسر به دختر هدیه بدهد . البته پسر باید بیشتربدهد!

 

6- نامه نگاری های محبت آمیز

نوشتن نامه های پر محبت و با صفا ، تأثیر نکویی در افزایش محبت
و استحکام رابطه ی بین نامزدها دارد. حتی اگر دو نامزد به هم نزدیک باشند و همیشه
یکدیگر را ببینند، باز هم نوشتن نامه تأثیر خود را دارد. نامزدها می توانند نامه ها
را بنویسند و پس از ملاقات و هنگام جدا شدن از هم ، نامه ها را به یکدیگر بدهند.
البته هرگاه مسافرتی پیش آمد و از هم دور شدند ، نامه ها باید بیشتر و مفصل تر شود.

همسرانی را می شناسم که پس از گذشت سال ها از زمان ازدواجشان ،
هنوز نامه های دوران نامزدی را نگه داشته و مطالعه می کنند و برایشان خاطره انگیز و
لذت بخش است !

 

7- ملاقات های صمیمانه

دو نامزد باید در این دوران شیرین و به یاد ماندنی ، دیدارهای
دوستانه داشته باشند. این ملاقات ها ، امید و شور و علاقه را درهر دو تقویت می کند.
این کار نه تنها خلاف عفت نیست ، بلکه باعث تقویت عفت در هر دو می شود. در این
ملاقات ها ، با یکدیگر صحبت های محبت آمیز داشته باشند و به هم
عشق و علاقه و محبت نشان دهند و درباره ی
زندگی آینده شان گفت و گو کنند ؛ به هم دل گرمی و امید بدهند و باهم به گردش و
تفریح و مسافرت بروند.

 

 

 


84/2/17::: 7:48 ع
نظر()
  
  

نگاهی به فیلم سینمایی «هالک» ساخته آنگ لی

باز هم کمیک استریپ سینمایی!

هالک (The Hulk) کارگردان: آنگ لی/ بازیگران: اریک بنا، جنیفر کانلی، نیک نولتی، سام الیوت، جاش لوکاس و ... / اکشن، علمی تخیلی / 138 دقیقه / محصول آمریکا

یک فرمول کارآمد ولی قدیمی در هالیوود باعث شده تا بسیاری از کمیک استریپ های 40 – 30 سال پیش که در مطبوعات آمریکا چاپ می شد و یا به صورت کتاب های مصور به بازار می آمد، اینک تبدیل به فیلم های سینمایی شوند. فناوری های جدید ساخت فیلم با کمک کامپیوتر در خلق جلوه های ویژه مهمترین دلیل بازسازی این داستان های مصور روی پرده نقره ای سینماست. جذابیت این داستان های مصور با تصویر فنی سینمایی همراه می شود و اثری پر فروش برای سازندگان فیلم به ارمغان می آورد.

 این فرمول چند مزیت دارد: یکی  آن که با توجه به اقبال داستان های مصور و محبوبیت شخصیت های شناخته شده ی آن در میان مخاطبان، فروش نسخه بازسازی شده کاملاً تضمینی است. از سوی دیگر این سینما هم برای تین ایجرهای امروزی و هم برای تین ایجرهای دیروزی که  دو  دهه قبل با این داستان ها در مطبوعات آشنا شده اند، جذاب است و لذا بیشتر افراد خانواده چه نسل گذشته و چه نسل امروز تمایل دارند این فیلم ها را ببینند. فروش سرسام آور و چشمگیر فیلم هایی چون «مرد عنکبوتی»، «سوپرمن» و «بتمن و رابین» دلیل این ادعاست.

اخیراً یک بازسازی جدید از داستان های مصور و کارتونی از سری «مارول» به نام «هالک باورنکردنی» در سینماهای دنیا به نمایش درآمده است. این اولین بار نیست که داستان هالک بر پرده ی سینما یا صفحه تلویزیون به نمایش درمی آید. تاکنون چند فیلم و چند سریال از این سری ساخته شده و به نمایش درآمده است.

اما تفاوت اصلی این فیلم  با فیلم ها و سریال های دیگر «هالک» در آن است که در سریال ها و فیلم های دیگر همیشه یک بازیگر نقش " هالک " را بازی می کرده است ولی در این نسخه هالک را با جلوه های ویژه ی تصویری و با کمک کامپیوتر ساخته اند. به همین دلیل در این نسخه " هالک " نسبت به نسخه های پیشین به مراتب بزرگتر و ترسناک تر است.

دکتر «بروس نبر» (اریک بنا) دانشمندی جوان، آرام و مغرور است که در ادامه راه پدر دانشمندش، بر روی یک سری تغییرات ژنتیکی تحقیق می کند. در جریان یک اتفاق، بروس در مقابل چشمان شگفت زده و هراسان همکار و نامزدش «بتی» (جنیفرکانلی) تحت تابش اشعه کنترل نشده و مرگبار گاما قرار می گیرد. از سوی دیگر موجودی عظیم الجثه و سبز رنگ با بدنی شبیه انسان که به «هالک» شهرت یافته ، در اطراف شهر ظاهر می شود و تمام  ساکنان شهر را به وحشت می اندازد. برای مقابله با این هیولا، نیروهای نظامی با تجهیزات پیشرفته به فرماندهی ژنرال راس (سام الیوت) پدر بتی ، آماده می شوند تا این موجود خطرناک را از بین ببرند.

ژنرال راس از «گلن تالبوت» (جاش لوکاس) دانشمند رقیب بروس می خواهد تا هالک رانابود کند. در این میان بتی حدس می زند رابطه ای میان بروس و هالک باشد. پدر دانشمند بروس، دیوید (نیک نولتی) هم تا حدودی با بتی هم عقیده است. تالبوت درصدد است فرمولی که بروس کشف کرده و با آن انسان به موجودی قوی و رویین تن تبدیل می شود را به دست آورد تا در اختیار ارتش بگذارد و از این راه پول زیادی به جیب بزند.

از سوی دیگر دیوید هم که مانند پسر روی  D.N.A  تحقیق می کرده، تازه از زندان آزاد شده است. نفرت او از ارتش که سال ها پیش او را دستگیر کرده  موجب می شود تا دیوید به همراه بتی برای نجات بروس - یا همان هالک -  دست به کار شود.

نسخه جدید هالک را " آنگ لی "  کارگردانی کرده است، کارگردان هنگ کنگی که همه او را با  فیلم «ببرخیزان، اژدهای پنهان» می شناسند. این فیلم با استفاده از همان فرمول قدیمی یاد شده  توانسته بیش از صد میلیون دلار فروش  داشته باشد و گمان می رود تا به یکی از پر فروش ترین  فیلم های  سال 2003 تبدیل شود. فیلم پر است از صحنه های اکشن و درگیری؛ اما آنچه در این گونه فیلم ها دیده می شود، فقط همین جذابیت های تصویری است و تنها روایتی است که باید پس از دیدن آن خمیازه ای کشید  و بعد به سرعت آن را فرموش کرد.

. گالری تصاویر


  
  

دبستان دختران نرگس روى یک تپه سرسبز و کم ارتفاع قرار داشت؛ در روستاى شاندرمن در نزدیکى شهر صومعه سرا.
سقف مدرسه شیروانى بود و دیوارها بیشتر از بلوک سیمانى درست شده بود.
یک درِ سبزرنگ بزرگ هم داشت.
یک هفته از شروع سال تحصیلى مى گذشت و هنوز معلم جدید بچه هاى کلاس پنجم نیامده بود.
آن روز دخترها در کلاس با هم مى گفتند و مى خندیدند و هرچه مبصر سعى مى کرد آنها را ساکت کند، نمى توانست.
در کلاس باز شد و خانم ناظم به همراه یک خانم جوان وارد کلاس شد.
مبصر که هول کرده بود «برپا!» گفت.
دخترها سریع رفتند سررجایشان و ایستادند.
خانم مدیر اخم کوتاهى کرد و گفت: - بنشینید.
بعد به خانم جوان اشاره کرد و ادامه داد: - از امروز خانم گلستانى معلم شما هستند.
نشنوم که ایشان را اذیت کرده باشیدها.
خانم گلستانى بفرمایید.
خانم مدیر رفت.
بچه ها نشستند و با کنجکاوى به خانم گلستانى خیره شدند.
خانم گلستانى خنده رو بود.
مقنعه سورمه اى و مانتوى سبزرنگ داشت.
به دستانش هم دستکش نخى و سفیدى داشت.
در روزهاى بعد که دخترها کم کم با خانم گلستانى آشناتر شدند، فهمیدند اسم او پروانه است و اهل گیلان نیست.
چون به زبان گیلکى آشنایى نداشت و هر وقت آنها با هم گیلکى حرف مى زدند، خانم گلستانى روى تخته سیاه مى زد و خنده خنده مى گفت: - بچه ها، فارسى حرف بزنید تا من هم متوجه بشوم.
اما در مواقعى بچه ها از سر شیطنت، گیلکى حرف مى زدند و مى خندیدند و خانم گلستانى هم به خنده مى افتاد.
خانم گلستانى خیلى خوب درس مى داد و بعضى وقت ها با تعریف کردن قصه ها و افسانه هاى شیرین نمى گذاشت آنها خسته شوند.
اما بعضى از روزها، وسط درس، ناگهان خانم گلستانى به سرفه مى افتاد؛ سرفه هاى خشک و شدید.
آن وقت با عجله از داخل کیف کوچکش - که روى جارختى بود - قوطى فلزى کوچکى را که دهانه اش کج بود، درمى آورد و دهانه اش را در دهان مى کرد و شاسى سبزش را فشار مى داد و نفس هاى عمیق مى کشید.
چند لحظه روى صندلى اش مى نشست و بعد کم کم حالش بهتر مى شد و به بچه ها که با ترس و حیرت نگاهش مى کردند لبخند مى زد و درس را ادامه مى داد.
سرفه هاى خانم گلستانى باعث شد که بچه ها شایعه درست کنند و در زنگ تفریح و بیرون مدرسه و یا وقتى یکدیگر را در شالیزار یا نزدیک رودخانه مى دیدند درباره اش صحبت کنند.
مریم مى گفت: - نکند خانم گلستانى سل داشته باشد؟ هانیه پرسیده بود: - سل دیگر چیست؟ - من هم خوب نمى دانم.
اما مادرم مى گوید سل یک بیمارى مسرى است که سینه آدم را خراب مى کند و باعث مى شود از دهان خون بیاید.
- اما تا به حال که از دهان خانم گلستانى خون نیامده است! لیلا مى گفت: - شاید علتِ دستکش پوشیدنش این است که دستانش سوخته و خجالت مى کشد.
آخر عموى من هم چند سال پیش وقتى خانه شان آتش گرفت، دستانش سوخت و از آن زمان دستکش به دست مى کند.
یکبار وقتى مبصر داشت تخته سیاه را پاک مى کرد و ذرّات گچ در فضاى کلاس موج برمى داشت، خانم گلستانى دوباره به سرفه افتاد.
روز بعد خانم گلستانى یک وایت بُرد به کلاس آورد و جاى تخته سیاه آویخت و گفت: - بچه ها اگر موافق باشید از امروز نوشتنى ها را روى این وایت برد مى نویسم.
چشم همه از خوشحالى برق زد.
حالا آنها با ماژیک هاى قرمز و آبى و سبز روى زمینه سفید وایت برد کلمات تازه یا جمع و تقریق مى نوشتند.
آنها به بچه هاى کلاسهاى دیگر فخر مى فروختند که ما وایت برد داریم و شما ندارید.
دلتان بسوزد! دو روز به رسیدن عید مانده بود.
آن روز بچه هاى کلاس پنجم امتحان انشاء داشتند.
موضوع انشاء روى وایت برد با خط سبز نوشته شده بود: درباره محل زندگى خود چه مى دانید؟ کلاس ساکت بود.
فقط صداى حرکت خودکار روى برگه هاى سفید مى آمد.
خانم گلستانى پنجره را باز کرده بود و به بیرون نگاه مى کرد.
رودخانه با صداى شرشر آبش از پاى تپه در جریان بود.
در کنار رودخانه مرغابى ها با صداى بلند شنا مى کردند و زمین را مى کاویدند.
آن سوى رودخانه جنگل بلوط قرار داشت.
بوته گلهاى وحشى در لابه لاى درخت ها دیده مى شد.
نور آفتاب آخر زمستان روى شاخ و برگ درخت ها افتاده بود.
یک گوساله در کنار مادرش جست و خیز مى کرد و با شیطنت سرش را به شکم مادرش مى مالید.
مریم اولین نفر بود که برگه اش را بالا گرفت و گفت: - خانم اجازه! انشاى ما تمام شد.
خانم گلستانى برگه مریم را گرفت.
بعد هانیه و لیلا و شادى هم برگه هایشان را به خانم گلستانى دادند؛ و چند دقیقه بعد، همه برگه هایشان را تحویل داده بودند.
خانم گلستانى دفترچه هاى «پیک شادى» را بین همه شان پخش کرد و گفت: - خب دختران خوبم، ان شاء اللّه عید خوبى داشته باشید.
یادتان باشد درسهاى تان را مرور کنید و پیک شادى تان را با خط خوب و با حوصله بنویسید.
سلام مرا به خانواده تان هم برسانید! هانیه گفت: - شما هم سلام ما را به خانواده تان برسانید! یکهو خانم گلستانى ایستاد.
بعد لبخند زد و گفت: - باشد.
مى رسانم! اما همه متوجه شدند که رنگ خانم گلستانى پریده است.
مریم دست بلند کرد و پرسید: - خانم اجازه، شما اهل کجایید؟ خانم گلستانى روى صندلى اش نشست و گفت: - من اهل سردشت هستم.
لیلا با تعجب پرسید: - سردشت؟ - بله سردشت.
و بچه ها شروع کردند به پرسیدن: - خانم اجازه، شما چند تا خواهر و برادر دارید؟ - خانم، شما بچه دارید؟ - خانم، سردشت هم مثل اینجا سرسبز است؟ - خانم، سردشت در کجاست؟ - خانم...
خانم گلستانى با تبسم ایستاد و گفت: - شما در انشاى تان از محل زندگى خود نوشتید؛ دوست دارید من هم از سردشت براى تان بگویم؟ همه یکصدا گفتند: - بله! خانم گلستانى به طرف نقشه بزرگ ایران که روى دیوار سمت راست وایت برد نصب شده بود رفت.
انگشت روى استان آذربایجان غربى گذاشت و گفت: - سردشت درست در انتهاى آذربایجان غربى قرار دارد.
بعد انگشتش شروع به حرکت کرد: - سردشت از شمال به شهرستان مهاباد و از غرب به مرز ایران و عراق مى رسد.
دوست دارید قصه سردشت را تعریف کنم؟ دوباره همه با خوشحالى گفتند: - بله! - خُب پس خوب گوش کنید! مردم سردشت اعتقاد دارند که سردشت زادگاه زرتشت پیامبر است؛ چون در زبان کردى نام این پیامبر ایرانى زرادشتره تلفظ مى شود.
سردشت پیش از آمدن اسلام به ایران، یک قلعه و دژ مستحکم در برابر هجوم دشمن بوده است.
هنوز ویرانه هاى برج و دیوار این قلعه در سردشت دیده مى شود.
سردشت در جاى بلندى قرار دارد.
کوچه ها و خیابانهایش سرازیرى و سربالایى است.
کوههاى مرتفع و بلندى اطراف سردشت را فراگرفته که تا ارتفاعات مرزى ایران و عراق مى رسد.
جنگل هاى زیبایى این کوه ها و ارتفاعات را پوشانده اند.
بیشتر درختهایش بلوط و انگور و انجیل و انار و گیلاس و سیب است.
اکثر مردم سردشت کشاورزند و در مزارع و باغها کار مى کنند.
البته دامپرورى هم مى کنند.
در جنگل هاى سردشت حیواناتى مثل: خرس و پلنگ و گرگ و روباه و خرگوش و پرندگانى چون شاهین و باز و عقاب زندگى مى کنند.
خسته که نشدید؟! - نخیر! - وقتى انقلاب پیروز شد، من خیلى کوچک بودم؛ پنج، شش ساله بودم.
اما از بزرگترها شنیدم که قبل از انقلاب به سردشت مثل جاهاى دیگر هیچ توجهى نمى شد.
اما پس از انقلاب، نیروهاى جهاد سازندگى آمدند و به روستاها برق کشیدند.
راهها را آسفالت کردند و حمام و مدرسه و درمانگاه ساختند.
دشمنان انقلاب که شکست خورده بودند، به اسم حمایت از مردمِ کُرد، به دشت و شهرهاى دیگر استان آذربایجان غربى و کردستان هجوم آوردند.
آنها مى خواستند این دو استان را از ایران جدا کنند.
به زور، مردم بى دفاع را مجبور کردند تا با آنها همکارى کنند و دسترنج ناچیزشان را به آنها بدهند.
دشمن به پادگان سردشت حمله کرد و سربازها را شهید و آنجا را غارت کرد.
هرکس که با ضد انقلاب همکارى نمى کرد، کشته مى شد و خانه اش به آتش کشیده مى شد.
مزارع و باغ هاى زیادى در آتش آنها از بین رفت و مردم بى دفاع زیادى شهید شدند.
نیروهاى جهاد سازندگى و معلم ها و دکترهایى را که براى خدمت آمده بودند اسیر و اعدام مى کردند.
آنها پدرم را که کشاورز بود تهدید کردند که اگر با آنها همکارى نکند، او را مى کشند و مزرعه و خانه مان را آتش مى زنند.
پدرم مجبور شد برود و در زندان دولوتو - که محل اسارت مهندس ها و معلم ها و دکترها بود - نگهبانى بدهد.
خانم گلستانى به بچه ها نگاه کرد.
همه ساکت به او چشم دوخته بودند.
خانم گلستانى آه کشید.
شادى دست بلند کرد و پرسید: - خانم اجازه، بعد چى شد؟ - یک شب افراد دشمن در خانه مان را شکستند و ریختند تو خانه.
مادر و دو برادرم را به شدّت کتک زدند.
ما نمى دانستیم چه شده است.
من ترسیده بودم و جیغ مى کشیدم.
عمویم که همسایه مان بود سر رسید.
به آنها التماس کرد که ما را نکشند! عمویم هر چه پول و طلاى مادر و زن عمویم بود را به آنها داد.
آنها ما را از خانه بیرون کردند و خانه مان را آتش زدند.
عمویم ما را به خانه اش برد.
چند روز بعد من کم کم فهیمدم که پدرم به دست دشمن شهید شده است.
خانم گلستانى ساکت شد.
هانیه و لیلا آرام آرام گریه مى کردند.
مریم لبانش را گاز مى گرفت تا گریه نکند.
نسترن با صداى بغض کرده پرسید: - خانم اجازه، چرا پدر شما را شهید کردند؟ خانم گلستانى کنار پنجره رفت و به بیرون خیره شد.
- وقتى پدرم قصد داشته یک معلم زندانى را فرارى بدهد، توسط ضد انقلاب دستگیر و به همراه آن معلم تیرباران مى شود.
مدتى گذشت، تا اینکه 52 جوان پاسدار اصفهانى که براى آزادى سردشت از جاده بانه به سوى سردشت مى آمدند در کمین ضد انقلاب افتاده و همگى شهید شدند.
اسم سردشت در تمام ایران پیچید.
در بیشتر شهرهاى ایران و به خصوص در اصفهان عزادارى شد.
امام خمینى که آن زمان در قم بود، مجلس ختم گرفت و بعد دستور داد که باید سردشت و شهرهاى دیگر کردستان و آذربایجان غربى از دست ضدانقلاب آزاد شود.
شهید چمران که آن زمان وزیر دفاع بود به همراه رزمندگانى که از شهرهاى مختلف داوطلب شده بودند حمله کردند و نبرد سختى آغاز شد.
سرانجام نیروهاى شهید چمران سردشت را آزاد کردند.
آن روز مردم سردشت جشن پیروزى گرفتند و در خیابان ها شیرینى و نُقل پخش کردند.
با اینکه خیلى ها توسط دشمن شهید و خانه و مزارع زیادى سوخته و نابود شده بود، اما مردم خوشحال بودند که ضدانقلاب شکست خورده است.
ولى دشمن دست از سردشت برنداشت.
وقتى عراق به ایران حمله کرد، شهرر من زیر آتش شدید توپخانه و بمباران هوایى هواپیماهاى عراقى قرار گرفت.
من کم کم بزرگ شدم.
به کلاس اول رفتم و قبول شدم و به کلاسهاى بالاتر رفتم.
مادر و دو برادرم در مزرعه پدر شهیدم کشاورزى مى کردند و ما زیر آتش دشمن به زندگى خود ادامه مى دادیم، تا این که هفتم تیرماه سال 1366 فرا رسید؛ درست 15 سال پیش.
چهره خانم گلستانى پر از درد شد.
همه متوجه این موضوع شدند.
همه ساکت به او نگاه مى کردند.
دوست داشتند بدانند در آن روز چه اتفاقى افتاده که باعث شده خانم گلستانى این قدر از به یاد آوردنش ناراحت و غصه دار شود.
خانم گلستانى از جیب مانتواَش دستمال کوچکى درآورد.
پشت به بچه ها کرد و شانه هایش آرام لرزید.
شادى و مریم و هانیه و چند نفر دیگر هم بى صدا شروع به گریستن کردند.
خانم گلستانى برگشت و صداى غمگینش در کلاس پیچید: - فصل بهار را پشت سر گذاشته بودیم.
هوا هنوز خنک بود.
من و مادرم براى خرید به بازار کوچک شهرمان رفته بودیم.
عصر بود.
مادرم برایم یک جفت کفش تابستانى زیبا خرید.
خیلى وقت بود که آن کفش را پشت ویترین آن مغازه نشان کرده بودم.
مادرم قول داده بود اگر با معدل 20 کلاس چهارم را قبول شوم، آن را برایم مى خرد.
من هم با معدل 20 قبول شدم.
قوطى کفش زیر بغلم بود.
چادر مادرم را گرفته و مى خواستیم سبزى و میوه بخریم و به خانه برگردیم.
من دم در میوه فروشى کنار جعبه هاى میوه ایستادم و مادرم داخل مغازه شد.
داشتم به سیب هاى سرخ و سفید رسیده اى که در جعبه ها چیده شده بود نگاه مى کردم که ناگهان صداى غرش هواپیماى جنگى آسمان شهر را پر کرد.
مردم سراسیمه و وحشتزده از مغازه ها بیرون دویدند.
مادرم هراسان آمد و دست مرا گرفت و دویدیم.
البته ما به بمباران عادت کرده بودیم، اما باز مى ترسیدیم.
ناگهان صداى شیرجه هواپیماها به گوشم رسید و صداى چند انفجار در شهر پیچید.
افتادم زمین.
مادرم برگشت و مرا زیر بازوى خود پناه داد.
خیلى ترسیده بودم.
جیغ مى کشیدم.
یک لحظه سر بلند کردم و به آسمان نگاه کردم تا شاید هواپیماها را ببینم.
براى یک لحظه چند نقطه نورانى مثل جرقه هاى آتش را دیدم که به سرعت از بالا به پایین مى آیند.
بوى تندى مثل بوى سیر و لاشه گندیده در مشامم پیچید.
چشمم به یک توده شیرى رنگ افتاد.
انگار که مِه بود.
آن توده شیرى، آرام آرام به طرفمان آمد.
کناره هایش که بر زمین مى نشست مثل رشته هاى تیز و سیخ مانندى بود که در آخر مثل قطراتى بلورى به زمین مى افتاد و مثل حباب مى ترکید.
یکهو پوست دست و صورتم شروع به سوزش کرد.
انگار روى بدنم آب جوش ریختند.
نفسم تنگ شد؛ مثل اینکه آتش به ریه ام فرو رفت.
چشمانم شروع به سوختن کرد و افتادم به سرفه کردن.
کم کم همه جا تاریک شد.
مادرم از رویم غل خورد و افتاد کنار.
نگاهش کردیم و دیدم پوست دست و صورتش سرخ شده و به سختى نفس مى کشد.
یک مرد جوان مرا بغل کرد و دوید.
هر چه زور زدم مادرم را صدا کنم نتوانستم.
مردم در خیابان مى دویدند و جیغ مى کشیدند.
چند نفر را دیدم که تلوتلوخوران مى دوند و بعد بر زمین مى افتند.
نگاهم به دستانم افتاد و وحشت کردم؛ تاولهاى کوچک و صورتى رنگى در حال روییدن از دستانم بود.
ناگهان خانم گلستانى به سرفه افتاد.
خیلى شدید و خشک سرفه مى کرد.
بچه ها وحشتزده نمى دانستند چه کنند.
لیلا گریه کنان گفت: - من مى روم آب بیاورم.
مریم و شادى و هانیه جلو رفتند و به خانم گلستانى کمک کردند روى صندلى اش بنشیند.
خانم گلستانى سرفه کنان به کیفش اشاره کرد.
نسترن کیف را آورد.
دست سپیدپوش و لرزان خانم گلستانى داخل کیف شد و با قوطى فلزى کوچک اکسیژن بیرون آمد.
به دهان نزدیکش کرد و نفس هاى عمیق کشید.
صداى فس فس قوطى در کلاس مى پیچید.
لیلا با لیوان آب آمد.
مریم گفت: - خانم اجازه، برویم خانم مدیر را صدا کنیم؟ خانم گلستانى آب را کم کم نوشید و با تکان دادن سر اشاره کرد که حالش بهتر مى شود.
بعد به بچه ها اشاره کرد که سر جایشان برگردند.
بچه ها با صورت خیسِ اشک، به خانم گلستانى خیره ماندند.
خانم گلستانى سعى کرد لبخند بزند و گفت: - ناراحتتان کردم...
دیگر باقى اش را تعریف نمى کنم.
اما بچه ها اصرار کردند که ادامه ماجرا را بشنوند.
خانم گلستانى کنار پنجره رفت.
دید که گوساله از پستان مادرش شیر مى خورد و دم تکان مى دهد.
دید که گاو مادر دارد گوساله اش را لیس مى زند.
- آن مرد مرا به درمانگاه رساند.
کارکنان آنجا هول کرده بودند.
تازه فهمیدم که شهر من بمباران شیمیایى شده است.
لحظه به لحظه بینایى ام را از دست مى دادم.
به سختى نفس مى کشیدم.
چند ساعت بعد، من و تعدادى دیگر از مجروحان را که بیشترشان زن و بچه بودند سوار آمبولانس کردند.
چند ساعت بعد به تبریز رسیدیم.
آنجا بدنم را شستند و ضدعفونى کردند.
داخل چشمانم قطره مخصوص ریختند و من توانستم با کمک دستگاه اکسیژن نفس بکشم.
تنها بودم و از سرنوشت مادر و برادران و فامیلم بى اطلاع بودم.
کم کم چشمانم توانست اطراف را تا فاصله نزدیک ببیند.
تا این که عمویم به سراغم آمد.
بغلم کرد.
هر دو گریه کردیم.
عمویم سالم بود؛ چون در آن روز براى کارى به سنندج رفته بود.
سراغ خانواده ام را گرفتم.
عمو گفت که حال آنها خوب است و به زودى به دیدنم مى آیند.
اما من هر چه چشم انتظار ماندم، جز عمو کسى به دیدنم نیامد.
با هواپیما به تهران منتقل شدم.
در تهران هم فقط عمویم به دیدنم مى آمد.
مى گفت سر مادرم شلوغ است و فعلاً نمى تواند به تهران بیاید، ولى در اولین فرصت مى آید.
روز به روز حالم بدتر مى شد.
فقط با کمک دستگاه اکسیژن مى توانستم نفس بکشم.
در بیمارستان هر روز آبِ تاول هاى دست و صورتم را با سرنگ مى کشیدند و من خیلى درد مى کشیدم.
اما درد تنهایى بیشتر از همه چیز بود.
دو هفته بعد فهمیدم قرار است من و عده اى دیگر از مجروحان شیمیایى را به خارج کشور ببرند.
من دوست نداشتم تنها بروم.
مى خواستم مادرم هم با من بیاید.
عمو قرار شد با من بیاید.
سرانجام ما را سوار هواپیما کردند و به سوئیس بردند.
در آنجا آزمایشات زیادى روى من و مجروحان دیگر شد و به خوبى از من مراقبت مى شد.
اگر عمو نبود از تنهایى دق مى کردم.
براى دیگران یا نامه مى آمد یا افراد فامیل شان تلفن مى کردند، اما براى من نه نامه اى آمد و نه تلفنى شد.
لحظه شمارى مى کردم تا زودتر به ایران بازگردم و مادرم را ببینم.
یک ماه بعد حالم بهتر شد.
وقتى هواپیما در فرودگاه تهران بر زمین نشست، فکر کردم الان مادر و برادرانم به استقبالم مى آیند.
اما...
اما اشتباه مى کردم.
دکترها به عمویم گفته بودند که براى حفظ سلامتى ام باید در یک جاى سرسبز و مرطوب مثل شمال ایران زندگى کنم.
من و عمو به شمال آمدیم.
هانیه دست بلند کرد و با گریه پرسید: - خانم اجازه، پس مادرتان...
و گریه نگذاشت حرفش را ادامه بدهد.
خانم گلستانى اشک چشمانش را پاک کرد و لبخندزنان گفت: - فقط من و عمو از فامیل زنده ماندیم.
همه پیش پدر شهیدم رفته بودند.
خانم مدیر صداى گریه شنید.
صدا از یکى از کلاسها مى آمد.
از دفترش بیرون آمد و دنبال صدا رفت.
به کلاس پنجم رسید.
دید که خانم گلستانى ایستاده و بچه ها او را حلقه کرده و گریه مى کنند.
صداى رعد و برق آمد و بعد قطرات باران بر جنگل سرسبز و رودخانه باریدن گرفت.


84/2/17::: 12:9 ع
نظر()
  
  

زندگی دو نیمه است :
نیمه اول در انتظار نیمه دوم و نیمه دوم در حسرت نیمه اول .


  
  
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >