سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن را که نزدیک واگذارد ، یارى دور را به دست آرد . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :3
بازدید دیروز :17
کل بازدید :164162
تعداد کل یاداشته ها : 165
103/9/4
5:42 ص
پس چنین پنداشتی که من هم :
همه چیز را پس از مدتی فراموش میکنم ؟
که به زانو می افتم ؟
در مقابل اسب سرکش تو ناله می کنم ؟
که سراغ جادوگری می روم
تا جامی از زهر برایم بجوشاند ...؟!
نه نگاهی، نه ناله ای، نه دعایی !
نفرین بر تو! سزای تو این است.
سوگند به بهشت
به تمامی آنچه مقدس است و حقیقت سوگند
به شبهای پر التهاب شور و شرر:
دیگر پیش تو باز نمی گردم...

84/5/25::: 1:2 ع
نظر()
  
  
کشف یک ژن جدید!!
روزی که با تو آشنا شدم، چشمان زیبای تو بود که درونم را آشفته ساخت. چنان ذوب نگاهت گشته بودم که گویی رازی را باید در در چشمان تو کشف می‌کردم. می‌دانستم که تو بی من ، نخواهی توانست زندگی کنی، آخر می‌دانستم کخ چقدر به من وابسته‌ای. با وجود مشکلات بسیار قول دادم لااقل روز یک بار به دیدارت بیایم. ابتدا شاید از روی دلسوزی بود. اما کم کم احساس می‌کردم من نیز به تو وابسته‌ام.
هیچ وقت دلم نمی‌خواست آن اتفاق وحشتناک بیفتد. عذاب وجدان زندگی را از من گرفته. هنوز نمی‌دانم چرا آن کار غیر انسانی را مرتکب شدم. می‌دانم آن لحظه چه احساسی داشتی. آخر من با بیرحمی تمام تک تک اعضای تو را از یکدیگر جدا می‌کردم. تو حتی نتوانستی بگویی: چرا؟ حتی وقتی تو را درون بطری شیر مجبور به زندگی کردم، بله حتی وقتی تو را بیهوش بر روی "لوپ" انداختم، تو نتوانستی اعتراض بکنی. اما نمی‌دانی وقتی دیگر به هوش نیامدی من ژن جهش یافته تو را یافتم، ژن رنگ چشمانت را که درونم را آشفته کرده بود.

  
  
بعضیا میان می رن ؛ عابرن .
بعضیا میان چند صباحی می مونن بعد میرن ؛ مسافرن .
و ....
بعضیا میان می مونن می میرن ؛ عاشقن .
یه بزرگی می گفت برای اینکه کار بزرگی بکنی باس خودت بزرگ باشی
عاشق باشی !
آخه می دونین چیه !! ارزش هر کس به قدر همت اوست !
  
  
* بادها می وزند ‚ عده ای در مقابل آن دیوار می سازند و تعدادی آسیاب به پا می کنند.
* من هرگز نمی نالم ...قرنها نالیدن بس است...میخواهم فریاد بزنم!...اگر نتوانستم سکوت می کنم...(علی شریعتی)
  
  
بازسازی مجدد دنیا
 
پدر در حال مطالعه رزونامه بود،اما پسر کوچکش دست از مزاحمت و شیطانی بر نمی داشت.پدر خسته از این ماجرا،یک ورق کاغذ را جدا کرده_که نقشه دنیا بر روی آن دیده می شد _ آن را به چند قسمت پاره کرده و تحویل پسر بچه داد .
 حالا کاری برای انجام دادن داری،من به تو یک نقشه دیا را تحویل داده و می خواهم تو آن را دقیقا همان طوری که بود ،به هم بچسبانی .
 پدر سپس مجددا مشغول مطالعه روز نامه شد و می دانست که این کار حداقل پسر بچه را برای بقیه ساعات روز سرگرم نگاه خواهد داشت،اما پانزده دقیقه بعد پسرک با نقشه برگشت .
 پدر حیرت زده پرسید:
 _آیا مادرت به تو جغرافیا یاد داده است؟
 کودک پاسخ داد:
 نه پدر،من چیزی از آن نمی دانم،اما اتفاقی که افتاد این بود کا آن روی دیگر ورقه ای که به من دادی ،عکس شخصی چاپ شده بود و من موفق شدم که با بازی انسان ،دنیا را هم مجددا بسازم.
 پائلو کوئلیو

84/5/23::: 2:39 ع
نظر()
  
  

گضنفر جان سلام! ما اینجا حالمام خوب است. امیدوارم تو هم آنجا حالت خوب باشد. این نامه را من میگویم و جعفر خان کفاش براید مینویسد. بهش گفتم که این گضنفر ما تا کلاس سوم بیشتر نرفته و نمیتواند تند تند بخواند،‌ آروم آروم بنویس که پسرم نامه را راحت بخواند و عقب نماند.
وقتی تو رفتی ما هم از آن خانه اسباب کشی کردیم. پدرت توی صفحه حوادت خوانده بود که بیشتر اتفاقا توی 10 کیلومتری خانه ما اتفاق میافته. ما هم 10 کیلومتر اینورتر اسباب کشی کردیم. اینجوری دیگر لازم نیست که پدرت هر روز بیخودی پول روزنامه بدهد. آدرس جدید هم نداریم. خواستی نامه بفرستی به همان آدرس قبلی بفرست. پدرت شماره پلاک خانه قبلی را آورده و اینجا نصب کرده که دوستان و فامیل اگه خواستن بیان اینجا به همون آدرس قبلی بیان.
آب و هوای اینجا خیلی خوب نیست. همین هفته پیش دو بار بارون اومد. اولیش 4 روز طول کشید ،‌دومیش 3 روز . ولی این هفته دومیش بیشتر از اولیش طول کشید
گضنفر جان،‌آن کت شلوار نارنجیه که خواسته بودی را مجبور شدم جدا جدا برایت پست کنم. آن دکمه فلزی ها پاکت را سنگین میکرد. ولی نگران نباش دکمه ها را جدا کردم وجداگانه توی کارتن مقوایی برایت فرستادم.
پدرت هم که کارش را عوض کرده. میگه هر روز 800،‌ 900 نفر آدم زیر دستش هستن. از کارش راضیه الحمدالله. هر روز صبح میره سر کار تو بهشت زهرا،‌ چمنهای اونجا رو کوتاه میکنه و شب میاد خونه.
ببخشید معطل شدی. جعفر جان کفاش رفته بود دستشویی حالا برگشت.
دیروز خواهرت فاطی را بردم کلاس شنا. گفتن که فقط اجازه دارن مایو یه تیکه بپوشن. این دختره هم که فقط یه مایو بیشتر نداره،‌اون هم دوتیکه است. بهش گفتم ننه من که عقلم به جایی قد نمیده. خودت تصمیم بگیر که کدوم تیکه رو نپوشی.
اون یکی خواهرت هم امروز صبح فارغ شد. هنوز نمیدونم بچه اش دختره یا پسره . فهمیدم بهت خبر میدم که بدونی بالاخره به سلامتی عمو شدی یا دایی.
راستی حسن آقا هم مرد! مرحوم پدرش وصیت کرده بود که بدنش را به آب دریا بندازن. حسن آقا هم طفلکی وقتی داشت زیر دریا برای مرحوم پدرش قبرمیکند نفس کم آورد و مرد!‌شرمنده.
همین دیگه .. خبر جدیدی نیست.
قربانت .. مادرت.
راستی:‌گضنفر جان خواستم برات یه خرده پول پست کنم، ‌ولی وقتی یادم افتاد که دیگه خیلی دیر شده بود و این نامه را برایت پست کرده بودم.


  
  
یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند ، یک اسکناس هزار تومانی را از جیبش بیرون آورد و پرسید : چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
دست همه حاضرین بالا رفت .

سخنران گفت : بسیار خوب ، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن میخواهم کاری بکنم . و سپس در برابر نگاه های متعجب ، اسکناس را مچاله کرد و پرسید : چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
و باز دست های حاضرین بالا رفت . این بار مرد ، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار لگدمال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید . بعد اسکناس را برداشت و پرسید : خوب ، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟وباز دست همه بالا رفت . سخنران گفت : دوستان با این همه بلاهایی که من سر اسکناس آوردم ، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید .
وادامه داد : در زندگی واقعی هم همین طور است ، ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که میگیریم یا با مشکلاتی که رو به رو می شویم ، مچاله می شویم ، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگری پشیزی ارزش نداریم ، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است ، هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند ، آدم با ارزشی هستیم .

84/5/19::: 12:40 ع
نظر()
  
  

عشق نمی پرسه
تو کی هستی
، فقط می گه تو مال من هستی.

عشق نمی پرسه
اهل کجایی
، فقط می گه
تو قلب من زندگی می کنی.

عشق نمی پرسه که
تو چکار می کنی
، فقط می گه
باعث می شی قلب من به ضربان بیفته
.

عشق نمی پرسه چرا
دور هستی
، فقط می گه همیشه
با من هستی
.

عشق نمی پرسه که
دوستم داری
، فقط می گه
دوست دارم

.


84/5/17::: 11:15 ص
نظر()
  
  
درباغ بی برگی زاده ام.
 ودرثروت فقرغنی گشتم.
 وازچشمه ی ایمان سیرابشدم.
 ودرهوای دوست داشتن دم زدم.
 ودر آرزوی آزادی سر برداشتم.
 ودر بالای غرورقامت کشیدم.
 واز دانش طعامم دادند.
 واز شعر شرابم نوشاندند.
 واز مهر نوازشم کردند.
 و
حقیقت دینم شد وراه رفتنم.
 و
خیرحیاتم شد و کار ماندنم.
 و
زیبایی عشقم شد وبهانه ی زیستنم!
 دکترعلی شریعتی

84/5/16::: 9:21 ص
نظر()
  
  
به تو می اندیشم ای تنها ترین ستاره آسمان
 به تو می اندیشم ای روشن ترین ماه شب
 به تو می اندیشم ای آفتاب روزهای سرد
 و تو چه بی دلیل نگاهم میکنی
 چه غریب مانده ام در این شهر گم شده
 چه بی صدا نشسته ام در انتظار یک فانوس
 و عبور میکنم از مرز رفتن و نرفتن
 میشنوم اما اینک صدایت را
 فانوس به دست برایم
 نور می آوری
 و نگاهم میکنی

  
  
   1   2      >