همسفر خــــــاموش مــــن بانوی آبی پوش مــــــن
تـــــــــرانه های درد تـــو زمزمه کن در گوش من
منـــو تو هر دو عاشـــقیم هردو به یک درد مبتـــلا
حـــرفی بزن صدا بــــشه این گریه های بی صـدا
منــتــظــر کـــدوم شبــی شب طلوع ماه گذشـــت
بـــرای تـــعـــریف قــفس فصل پرنده ها گذشـــت
برای تو اینجـا که نیســت جز دل من فریادرســـی
همسفـــــر تـــنــهای مــن تو چشم براه چه کســی
بیـــا هراســـــتــــو بــده به جرات حرفهای مـــن
بخون که من منتظـــــــرم برای همغزل شــــــــدن
همسفر خـــاموش مـــــن بانوی آبی پوش مــــــن
تــــــرانه های درد تـــــو زمزمه کن در گوش من
برای تو اینجا که نیســت جز دل من فریادرســی
همسفــــر تــنـــهای مــن تو چشم براه چه کســی
بیــا هراســــتـــــو بــده به جرات حرفهای مـــن
بخون که من منتظــــــرم برای همغزل شــــــــدن
همسفر خـــاموش مـــــن بانوی آبی پوش مـــــــن
تـــــرانه های درد تـــــو زمزمه کن در گوش مـن
عاشقا دروغ می گن ،
آدمای مهربون و با وفا دروغ می گن
اونا که می گن تا همیشه دیوونتن ، بزار بی پرده بگم که به شما دروغ می گن
اونا که میان به این بهونه ها،که اومدن از سوی شهر قشنگ قصه ها، دروغ می گن
اونا که فدات بشم تکه کلامشون شده ، به تمام آسمونا ، به خدا ، دروغ می گن
اونا که با قسم و آیه می خوان بهت بگن تا قیامت نمیشن ازت جدا ، دروغ می گن ...
وقتی که در هیاهوی خزان به دنیا امدم فکر کردم که در سکوت بهاری می میرم اما انچنان در زمستان زندگیم یخ می زنم که هیج خورشیدی قادر به ذوب کردن ان نیست ...جز خورشید عشق تو...!
ای کاش می شد تا بار دیگر حرارت حرفهایت صفای گامهایت وشراره چشمهایت را احساس می کردم تا بار دیگر شاهد بهاری در زمستان باشم.
هرگز نپرس که دردم چیست
چون فکرش هم آزارت میدهد
دوستت دارم . . .
پس نمیگویم دردم چیست
دوستت دارم بیشتر از معنای واقعی کلمه دوست داشتن
دوستت دارم چون تو ارزش دوست داشتن را داری
دوستت دارم همچو طلوع خورشید در سحرگاه عشق
دوستت دارم همچو تکه ابرهای سفیدی که در اوج آسمان آبی در حال عبورند
دوستت دارم چون تو را میخواهم
دوستت دارم از تمام وجودم ، با احساس پر از محبت و عشق
دوستت دارم بیشتر از آنچه تصور میکنی
دوستت دارم همچو رهائی پرنده از قفس و پرواز پرغرور او در اوج آسمانها
همچو غنچه ای که آرام آرام باز میشود و گل میشود ، همچو اواخر زمستان که شکوفه های بهاری باز میشوند
فکر کردم آسمان را میتوان تسخیر کرد
آب اقیانوس را با آه خود تبخیر کرد
فکر کردم می توان با قطره های اشک خود
دشتهای تشنه روی زمین را سیر کرد
فکر کردم برکه پاکیزه قلب تورا
می توان با یک نگاه ساده ام تفسیر کرد
فکر کردم رفتنت را می توان از یاد برد
هیچ فهمیدی دلم را رفتنت پیر کرد ؟
تکرار چیز مزخرفیه...
وای
خدا نکنه من واسش تکراری بشم
یا اون از تکرار من خسته بشه...
اینجوری خیلی چیزا خراب میشه
من خودم قبلا تجربه کردم...
اینطوری نیست؟