کشف یک ژن جدید!! روزی که با تو آشنا شدم، چشمان زیبای تو بود که درونم را آشفته ساخت. چنان ذوب نگاهت گشته بودم که گویی رازی را باید در در چشمان تو کشف میکردم. میدانستم که تو بی من ، نخواهی توانست زندگی کنی، آخر میدانستم کخ چقدر به من وابستهای. با وجود مشکلات بسیار قول دادم لااقل روز یک بار به دیدارت بیایم. ابتدا شاید از روی دلسوزی بود. اما کم کم احساس میکردم من نیز به تو وابستهام. هیچ وقت دلم نمیخواست آن اتفاق وحشتناک بیفتد. عذاب وجدان زندگی را از من گرفته. هنوز نمیدانم چرا آن کار غیر انسانی را مرتکب شدم. میدانم آن لحظه چه احساسی داشتی. آخر من با بیرحمی تمام تک تک اعضای تو را از یکدیگر جدا میکردم. تو حتی نتوانستی بگویی: چرا؟ حتی وقتی تو را درون بطری شیر مجبور به زندگی کردم، بله حتی وقتی تو را بیهوش بر روی "لوپ" انداختم، تو نتوانستی اعتراض بکنی. اما نمیدانی وقتی دیگر به هوش نیامدی من ژن جهش یافته تو را یافتم، ژن رنگ چشمانت را که درونم را آشفته کرده بود.