سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حکمتی نیست جز به همراه عصمت . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :6
بازدید دیروز :9
کل بازدید :164040
تعداد کل یاداشته ها : 165
103/9/2
2:10 ص

زنجیر عشق
روز بعد ازظهر وقتی که با ماشین پونتیاکش می کوبید که بره خونه

زن مسنی دید که اونو متوقف کرد. ماشین مرسدسش پنچر بود.

او می تونست ببینه که اون زن ترسیده و بیرون توی برفها ایستاده تا اینکه بهش گفت:

" خانم من اومدم که کمکتون کنم در ضمن من جو هستم."

زن گفت: " من از سن لوئیز میام, و فقط از اینجا رد می شدم.

بایستی صدتا ماشین دیده باشم که از کنارم رد شدن¸و این واقعا لطف شما بود."

وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده شد

که بره, زن پرسید:" من چقدر باید بپردازم؟" و او به زن چنین گفت:

" شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر

هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی

که بدهیت رو به من بپردازی¸باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"

چند مایل جلوتر¸زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه
بده¸

ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار
باشه و از خستگی روی پا بند نبود. .

او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست¸واحتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید.

وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره¸زن از در بیرون رفته بود¸

درحالیکه بر روی دستمال سفره این یادداشت رو باقی گذاشت.

اشک در چشمان پیشخدمت جمع شده بود¸وقتی که نوشته زن رو می خوند:

" شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر

هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی

که بدهیت رو به من بپردازی¸باید ین کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"

اونشب وقتی که زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت¸به تختخواب رفت.

در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد.

وقتی که شوهرش دراز کشید تا بخوابه به آرومی و نرمی به گوشش گفت:

" همه چیز داره درست میشه دوستت دارم¸جو!"


84/6/6::: 9:59 ص
نظر()