وقتی که در هیاهوی خزان به دنیا امدم فکر کردم که در سکوت بهاری می میرم اما انچنان در زمستان زندگیم یخ می زنم که هیج خورشیدی قادر به ذوب کردن ان نیست ...جز خورشید عشق تو...!
ای کاش می شد تا بار دیگر حرارت حرفهایت صفای گامهایت وشراره چشمهایت را احساس می کردم تا بار دیگر شاهد بهاری در زمستان باشم.