در یکی از روزهای اردیبهشت شادی و غم در کنار دریاچه ای همدیگر را دیدند . به هم سلام دادند و کنار آب های آرام نشستند و گفتگو کردند .
شادی ، از زیبایی های روی زمین سخن گفت ، از شگفتی های هر روزه زندگی در دل جنگل و در میان تپه ها و از آوازی که سپیده دمان و شامگاهان شنیده می شود .
آن گاه غم سخن گفت و با هر آن چه شادی گفته بود موافقت کرد ، زیرا غم ، جادوی آن لحظه و زیباییش را می فهمید . غم ، هنگامی که از زیبایی ماه اردیبهشت در مرغزار و در میان تپه ها سخن می گفت . بیانی شیوا داشت .
شادی و غم زمانی درازسخن گفتند ، و درباره هر آن چه که می دانستند با هم تفاهم داشتند .