هوا تاریک است ٬ همچنان عزم سفر دارم٬ سفری بی مقصد سفری به ناکجا آباد سفری بدون چمدان و بدون بلیط ٬ همچنان در کوچه پس کوچه های باران با پای لرزان بدنبال ((گمشده ای)) میگردم که مرا صدا کند به دنبال آن مهربانی میگردم که دستهای خسته ام را بگیرد نه از روی ترحم بدنبال کسی میگردم که درخلوت کوچه ای بارانی زیر آن چنار پیر کنار من چادر بزند نه از روی دلسوزی بدنبال او که با نفس هایش عشق را برای اولین بار در کالبد سرد من زنده کند نه ازروی اجبار٬ باران خوب میداند که چه رازهایی در سینه دارم آن روز را که بر سنگفرش خیابانی سرد بیجان افتاده بودم و تو برای من می گریستی بیاد آور که کاری از دستت بر نمی آمد و فقط آهنگ غم انگیز شرشر سر میدادی تا من زنده بمانم.باران تو مهربانی ولی نگو که دروغ میگویم تو خود شاهد تمام آرزوهای من بودی حتی آخرین قطره ای را که به من دادی هنوز در میان مردمک چشمانم ذخیره کرده ام آن هم برای روزه مبادا ٬ هوا کم کم در حال روشن شدن است٬ خورشید در آسمان سپیده میزند هنوز آسمان ابری است و کوچه بارانی شاید گمشده ی من تو باشی که خورشید برای من آورده است ٬ چه باشی و چه نباشی چه دروغ بگویی و چه راست چه با من همسفر شوی و چه رفیق نیمه راه ٬ تو را دوست دارم چون برای لحظه ای درکنار من ٬ با رویای من ٬ و با من بودی جایی که تنهایی را حس نکردم این برای من جادوست و تو برای من عشق...
برای خاطره عشق بگو آن شعله چه نام دارد که در دلم زبانه می کشد نیرویم را می بلعد و اراده ام را زائل میکند.
منبع : هزار و یک شب