سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانشمند سلطان خدا در زمین است، پس هرکه با وی در افتد بر افتد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :13
بازدید دیروز :9
کل بازدید :164047
تعداد کل یاداشته ها : 165
103/9/2
2:42 ص
* بادها می وزند ‚ عده ای در مقابل آن دیوار می سازند و تعدادی آسیاب به پا می کنند.
* من هرگز نمی نالم ...قرنها نالیدن بس است...میخواهم فریاد بزنم!...اگر نتوانستم سکوت می کنم...(علی شریعتی)
  
  
بازسازی مجدد دنیا
 
پدر در حال مطالعه رزونامه بود،اما پسر کوچکش دست از مزاحمت و شیطانی بر نمی داشت.پدر خسته از این ماجرا،یک ورق کاغذ را جدا کرده_که نقشه دنیا بر روی آن دیده می شد _ آن را به چند قسمت پاره کرده و تحویل پسر بچه داد .
 حالا کاری برای انجام دادن داری،من به تو یک نقشه دیا را تحویل داده و می خواهم تو آن را دقیقا همان طوری که بود ،به هم بچسبانی .
 پدر سپس مجددا مشغول مطالعه روز نامه شد و می دانست که این کار حداقل پسر بچه را برای بقیه ساعات روز سرگرم نگاه خواهد داشت،اما پانزده دقیقه بعد پسرک با نقشه برگشت .
 پدر حیرت زده پرسید:
 _آیا مادرت به تو جغرافیا یاد داده است؟
 کودک پاسخ داد:
 نه پدر،من چیزی از آن نمی دانم،اما اتفاقی که افتاد این بود کا آن روی دیگر ورقه ای که به من دادی ،عکس شخصی چاپ شده بود و من موفق شدم که با بازی انسان ،دنیا را هم مجددا بسازم.
 پائلو کوئلیو

84/5/23::: 2:39 ع
نظر()
  
  

گضنفر جان سلام! ما اینجا حالمام خوب است. امیدوارم تو هم آنجا حالت خوب باشد. این نامه را من میگویم و جعفر خان کفاش براید مینویسد. بهش گفتم که این گضنفر ما تا کلاس سوم بیشتر نرفته و نمیتواند تند تند بخواند،‌ آروم آروم بنویس که پسرم نامه را راحت بخواند و عقب نماند.
وقتی تو رفتی ما هم از آن خانه اسباب کشی کردیم. پدرت توی صفحه حوادت خوانده بود که بیشتر اتفاقا توی 10 کیلومتری خانه ما اتفاق میافته. ما هم 10 کیلومتر اینورتر اسباب کشی کردیم. اینجوری دیگر لازم نیست که پدرت هر روز بیخودی پول روزنامه بدهد. آدرس جدید هم نداریم. خواستی نامه بفرستی به همان آدرس قبلی بفرست. پدرت شماره پلاک خانه قبلی را آورده و اینجا نصب کرده که دوستان و فامیل اگه خواستن بیان اینجا به همون آدرس قبلی بیان.
آب و هوای اینجا خیلی خوب نیست. همین هفته پیش دو بار بارون اومد. اولیش 4 روز طول کشید ،‌دومیش 3 روز . ولی این هفته دومیش بیشتر از اولیش طول کشید
گضنفر جان،‌آن کت شلوار نارنجیه که خواسته بودی را مجبور شدم جدا جدا برایت پست کنم. آن دکمه فلزی ها پاکت را سنگین میکرد. ولی نگران نباش دکمه ها را جدا کردم وجداگانه توی کارتن مقوایی برایت فرستادم.
پدرت هم که کارش را عوض کرده. میگه هر روز 800،‌ 900 نفر آدم زیر دستش هستن. از کارش راضیه الحمدالله. هر روز صبح میره سر کار تو بهشت زهرا،‌ چمنهای اونجا رو کوتاه میکنه و شب میاد خونه.
ببخشید معطل شدی. جعفر جان کفاش رفته بود دستشویی حالا برگشت.
دیروز خواهرت فاطی را بردم کلاس شنا. گفتن که فقط اجازه دارن مایو یه تیکه بپوشن. این دختره هم که فقط یه مایو بیشتر نداره،‌اون هم دوتیکه است. بهش گفتم ننه من که عقلم به جایی قد نمیده. خودت تصمیم بگیر که کدوم تیکه رو نپوشی.
اون یکی خواهرت هم امروز صبح فارغ شد. هنوز نمیدونم بچه اش دختره یا پسره . فهمیدم بهت خبر میدم که بدونی بالاخره به سلامتی عمو شدی یا دایی.
راستی حسن آقا هم مرد! مرحوم پدرش وصیت کرده بود که بدنش را به آب دریا بندازن. حسن آقا هم طفلکی وقتی داشت زیر دریا برای مرحوم پدرش قبرمیکند نفس کم آورد و مرد!‌شرمنده.
همین دیگه .. خبر جدیدی نیست.
قربانت .. مادرت.
راستی:‌گضنفر جان خواستم برات یه خرده پول پست کنم، ‌ولی وقتی یادم افتاد که دیگه خیلی دیر شده بود و این نامه را برایت پست کرده بودم.


  
  
یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند ، یک اسکناس هزار تومانی را از جیبش بیرون آورد و پرسید : چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
دست همه حاضرین بالا رفت .

سخنران گفت : بسیار خوب ، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن میخواهم کاری بکنم . و سپس در برابر نگاه های متعجب ، اسکناس را مچاله کرد و پرسید : چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
و باز دست های حاضرین بالا رفت . این بار مرد ، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار لگدمال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید . بعد اسکناس را برداشت و پرسید : خوب ، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟وباز دست همه بالا رفت . سخنران گفت : دوستان با این همه بلاهایی که من سر اسکناس آوردم ، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید .
وادامه داد : در زندگی واقعی هم همین طور است ، ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که میگیریم یا با مشکلاتی که رو به رو می شویم ، مچاله می شویم ، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگری پشیزی ارزش نداریم ، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است ، هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند ، آدم با ارزشی هستیم .

84/5/19::: 12:40 ع
نظر()
  
  

عشق نمی پرسه
تو کی هستی
، فقط می گه تو مال من هستی.

عشق نمی پرسه
اهل کجایی
، فقط می گه
تو قلب من زندگی می کنی.

عشق نمی پرسه که
تو چکار می کنی
، فقط می گه
باعث می شی قلب من به ضربان بیفته
.

عشق نمی پرسه چرا
دور هستی
، فقط می گه همیشه
با من هستی
.

عشق نمی پرسه که
دوستم داری
، فقط می گه
دوست دارم

.


84/5/17::: 11:15 ص
نظر()
  
  
درباغ بی برگی زاده ام.
 ودرثروت فقرغنی گشتم.
 وازچشمه ی ایمان سیرابشدم.
 ودرهوای دوست داشتن دم زدم.
 ودر آرزوی آزادی سر برداشتم.
 ودر بالای غرورقامت کشیدم.
 واز دانش طعامم دادند.
 واز شعر شرابم نوشاندند.
 واز مهر نوازشم کردند.
 و
حقیقت دینم شد وراه رفتنم.
 و
خیرحیاتم شد و کار ماندنم.
 و
زیبایی عشقم شد وبهانه ی زیستنم!
 دکترعلی شریعتی

84/5/16::: 9:21 ص
نظر()
  
  
به تو می اندیشم ای تنها ترین ستاره آسمان
 به تو می اندیشم ای روشن ترین ماه شب
 به تو می اندیشم ای آفتاب روزهای سرد
 و تو چه بی دلیل نگاهم میکنی
 چه غریب مانده ام در این شهر گم شده
 چه بی صدا نشسته ام در انتظار یک فانوس
 و عبور میکنم از مرز رفتن و نرفتن
 میشنوم اما اینک صدایت را
 فانوس به دست برایم
 نور می آوری
 و نگاهم میکنی

  
  

تا حالا شده یه مطلب بخونین و ازش اینقدر لذت ببرین که وقتی همون موقع چشماتون رو می بندین ، همون مطلب رو بتونین مجسم کنین (یه جورایی توش غرق بشین.)! این مطلب برای من این طوری بود .

کاش آسمان حرف کویر را می فهمید و اشک خود را نثار گونه های خشک او می کرد .
کاش واژه حقیقت آنقدر با لبها صمیمی بود که برای بیانش به شهامت نیازی نبود.
کاش دلها آنقدر خالص بودند که دعاها قبل از پائین آمدن دستها مستجاب می شد .
کاش شمع حقیقت محبت را در تقلای بال و پر پروانه می دید و او را باور می کرد .
کاش مهتاب با کوچه های تاریک شهر آشناتر بود .
کاش بهار آنقدر مهربان بود که باغ را به دست خزان نمی سپرد .
کاش فریاد آنقدر بی صدا بود که حرمت سکوت را نمی شکست .
کاش در قاموس غصه ها ، شکوه لبخند در معنی داغ اشک گم نمی شد .
کاش مرگ معنی عاطفه را می فهمید .
کاش جدائی معنی دوستی را می فهمید

به نظر تو این طور نیست؟


84/5/10::: 8:49 ص
نظر()
  
  
لوئیز رِدِن ، زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس ، و نگاهی مغموم . وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد . به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمی‌تواند کار کند و شش بچه‌شان بی غذا مانده‌اند
 جان لانگ هاوس ،صاحب مغازه ، با بی‌اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند .
 زن نیازمند در حالی که اصرار می‌کرد گفت : «آقا شما را به خدا به محض اینکه بتوانم پولتان را می‌آورم .»
 جان گفت نسیه نمی‌دهد .مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می‌شنید به مغازه دار گفت : «ببین این خانم چه می‌خواهد خرید این خانم با من .»
 خواربار فروش گفت :لازم نیست خودم می‌دهم لیست خریدت کو ؟
 لوئیز گفت : اینجاست .
 - « لیستت را بگذار روی ترازو به اندازه ی وزنش هر چه خواستی ببر . » !!
 لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت . همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت .
 خواربارفروش باورش نمی‌شد .
 مشتری از سر رضایت خندید .
 مغازه‌دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی دیگر ترازو کرد کفه ی ترازو برابر نشد ، آن قدر چیز گذاشت تا کفه‌ها برابر شدند .
 در این وقت ، خواربار فروش با تعجب و دل‌خوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته است .
 کاغذ لیست خرید نبود ، دعای زن بود که نوشته بود
 « ای خدای عزیزم تو از نیاز من با خبری ، خودت آن را برآورده کن »
 
برگرفته از کتاب لبخند خدا

  
  

ماجرای نخستین سفر انسان به ماه


 


۳۶سال پیش، انسان برای نخستین بار قدم روی ماه گذاشت؛ سفری نامعلوم به دنیای ناشناخته ها. ۲۱ جولای(۳۰تیر) سال ۱۹۶۹ میلادی روزی بود که بشر ماه را فتحی کرد.
سه، دو، یک، صفر، بومب! در روز ۱۶ جولای سال ،۱۹۶۹ یک موشک غول پیکر از فلوریدای آمریکا به هوا برخاست. این موشک دو سفینه «کلمبیا» و سفینه کوچک تر «ایگل» را به فضا حیمل می کرد. قرار بود با این دو سفینه، بشر دنیای دیگری را کشف کند؛ جایی که ۳۸۵ هزار کیلومتر با کره زمین فاصله داشت؛ کره ماه.
مأموریتی خطرناک بود. به همین دلیل، سه فضانورد بسیار ماهر - «نیل آرمسترانگ» ، «ادوین آدرین» و «مایکل کالینز» - در داخل سفینه کلمبیا قرار گرفتند؛ آنها برای آمادگی در این سفر، دو سال و نیم تمرین کرده بودند.
هیچ تضمینی برای موفقیت وجود نداشت. هیچ کس نمی دانست که در کره ماه چه سرنوشتی در انتظار این مردان است. آیا کامپیوترها و دستگاه های سفینه ایگل درست کار می کرد و می توانست روی ماه فرود بیاید؟ اگر از روی ماه بلند نمی شد، چه بلایی بر سر فضانوردان می آمد؟ در این صورت، بازگشتی در کار نبود. سفینه کلمبیا
با سرعت سرسام آور، چهار روز تمام در فضا پیش رفت تا به مدار ماه رسید. در آن جا آرمسترانگ و آدرین سوار «ماه نشین ایگل» شدند. کالینز در سفینه اصلی تنها ماند. وقتی ایگل از سفینه اصلی جدا شد، کالینز به وسیله بی سیم به همکارانش گفت: «مواظب خودتان باشید!»
سفینه ایگل شبیه یک سوسک فلزی غول پیکر بود. فضای داخلی به اندازه باجه تلفن عمومی بود. آنها به ماه نزدیک می شدند.
ناگهان از گوشی های گیرنده که در گوششان بود، صدای خش خش بلند شد. ارتباط رادیویی آنها با زمین دچار اختلال شده بود. این نشانه خوبی نبود. حیدود ۱۵ کیلومتر بالاتر از سطحی ماه، آرمسترانگ متوجه کوه ها و صخره های بلند سطحی ماه شد. یک اشتباه درباره محیل فرود. سفینه هم با سرعتی بیش از آنچه برنامه ریزی شده بود به طرف ماه حیرکت می کرد. صفحیه کامپیوتر مدام علامت خطر می داد. فرصت زیادی برای فکر کردن نبود.
آرمسترانگ و آدرین با سرعت به طرف ماه می رفتند. فقط ۳۰۵ متر فاصله تا سطحی ماه مانده بود. آرمسترانگ یک گودال بزرگ را تشخیص داد. دور تا دور گودال را صخره های بلند پوشانده بود.
بعضی از صخره ها به بزرگی یک خودرو بودند. آیا این جا باید فرود می آمدند؟ خیلی خطرناک بود. آرمسترانگ هدایت سفینه را برعهده گرفت. سفینه ایگل به ماه نزدیک شد. گرد و خاک زیادی به هوا برخاست. هیچ چیزی دیده نمی شد. خطر برخورد سفینه با سنگ ها وجود داشت. ناگهان چراغ های تماس سفینه با سطحی ماه روشن شد. سفینه به آرامی روی سطحی ماه فرود آمده بود و آن قدر آهسته این اتفاق افتاد که فضانوردان متوجه نشدند! دو فضانورد نفس رحیتی کشیدند.
 


پیاده شدن هم کار رحیتی نبود. لباس های مخصوص فضانوردی که فضانوردان را از اشعه های مختلف، نور آفتاب و گرما محیافظت می کرد، حیرکت را دشوار و بسیار کند می کرد. یک ربع ساعت طول کشید تا آرمسترانگ از نه پله پلکان پایین آمد. سپس ایستاد. پله ها تمام شده بود، اما هنوز یک متر تا سطحی ماه فاصله داشت. آیا باید می پرید؟ سطحی ماه چگونه بود؟ شاید درون آن فرو می رفت. او تردید داشت. در همین لحیظه، میلیون ها انسان در روی زمین نفس هایشان در سینه حیبس شده بود. آنها تصویرهای فرود انسان بر روی ماه را از تلویزیون هایشان تعقیب می کردند. دقیقاً چهار روز و ۱۳ ساعت و ۲۴ دقیقه پس از پرتاب موشک، آرمسترانگ قدم روی ماه گذاشت.
جمله ای که او در این لحیظه به زبان آورد و به جمله ای تاریخی تبدیل شد، این بود: «این یک قدم کوچک برای بشر است، اما پرشی بزرگ برای بشریت خواهد بود.»
س از نیل آرمسترانگ، ادوین آدرین روی ماه قدم گذاشت. وقت زیادی نداشتند. باید روی ماه گردش می کردند بیشتر از آن که راه بروند، می پریدند. جاذبه بسیار کم ماه به آنها کمک می کرد تا گام های بلند بردارند. دو فضانورد از سطحی ماه عکس و فیلم گرفتند. آنها ۲۲ کیلوگرم خاک و سنگ ماه را برای نمونه جمع کردند و به زمین آوردند.
پس از دو ساعت و نیم، سوار قسمت بالایی سفینه ایگل شدند و سپس به سفینه اصلی پیوستند. در بازگشت، مشکلی پیش نیامد. طبق برنامه، سه کپسول حامل فضانوردان در وسط اقیانوس آرام فرود آمد و آنها خیلی زود از آب گرفته شدند. این ماجرای نخستین سفر انسان به ماه بود .


84/5/1::: 10:46 ص
نظر()
  
  
<      1   2   3   4   5   >>   >